...



خون غلیظ کند و بی‌نظم در حال پوشاندن زمین بود. برای سقوط از آن ارتفاع لااقل می‌شد انتظار یک صدای خورد شدن جانانه را داشت، اما جمجمه در نهایت سکوت شکسته بود. آنقدر نرم که هیچکس متوجه نشد، حتی دختری که از کیلینک قلب بیرون آمده بود کاملا بی اعتنا پایش را آن طرف جمجمه گذاشت و راهش را ادامه داد و تنها اثری که از این ماجرا در او ماند، رد خون گرمی بود که زیر کفش‌هایش چند قدمی همراهیش کرد. هیچ کس نعش پسر را نمی‌دید، انگار که پرده‌ی ضخیمی بین او و عابران کشیده باشند. شاید هم نمیخواستند ببینند ، تنها پیرمردی که مدتها انتظار این لحظه را می کشید متوجهش شد. خون زیر عصایش رسیده بود تا به او مژده ی یک جفت چشم توانا بدهد. پیرمرد عصا ن خودش را بالای سر جنازه رساند. کمی عصایش را روی صورت جوان جابه جا کرد و بعد که مطمئن شد، عصایش را بالا برد و بر پیشانی سالم و شفاف جوان کوبید. تق!

سکوت پس از شکستگی نرم جمجمه را پژواک شکسته شدن پیشانی جبران کرد.  پیرمرد روی زانوهای لرزانش نشست و با دست هاش تمام جزئیات چهره جوان را جستجو کرد تا دست راستش به چشم ها رسید، لبخندی به گرمی خون غلیظ  جوان بر لبانش نقش بست و زیر لب شروع به زمزمه کرد. چشم ها را با دقت برداشت و در حدقه های خودش گذاشت. پشت سر هم پلک میزد و دوباره می دید. دلش نمیخواست به زمین و آشغال هایش نگاه کند برای همین خیلی سریع بلند شد و راه برجی که افتخار سقوط نصیبش شده بود را در پیش گرفت. پاهای لرزانش او را جلوی اتاق 77 کشاندند. زیاد معطل نشد تا دختری جوان در را به رویش باز کرد. همین که پیرمرد را دید، او را بغل سردی کرد. پیرمرد پیرتر از آن حرف ها بود که از این سردی تعجب کند و وقتی با بی اعتنایی و حسرت به چشم های دختر زل زد متوجه شد چشم هایی که از جوان به غنیمت برده، قهوه ای است و سوخته. مثل چشم های خودش وقتی که چشم داشت. دختر چشم هایش را از پیرمرد گرفت و به دکمه‌ی آخر مانتوی خاکستری اش  دوخت.

_ من دارم میرم کلینیک .


_ امروز تو بازار دیدمش. ایدِن رو میگم. یک هفته است از پاریس برگشته. به راحتی شناختمش. هنوز هم چهره ی جذابی داره . حتی بالا رفتن سنش چهرش رو جذاب تر هم کرده. 

زن صورتش را رو به مرد برگرداند ، هیجان روایت را قورت داد و با صدای بلندتری ادامه داد:

_ درست مثل تو قبل از اینکه چنین بلایی سر صورتت بیاری .

مرد هرچه تقلا کرد رویش را به طرف سقف برگرداند نتوانست . زن چهار گام بلند به سمت مرد برداشت. پهنای صورتش را محکم گرفت و با حالت تحکم آمیزی همزمان که تکانش می داد گفت :

_ وقتی باهات صحبت میکنم به من نگاه کن.

مرد با تمام توانش پلک هایش را به هم فشرد. زن عصبانیت کلماتش را با قدم هایش قسمت کرد.

_ گوش هات رو که دیگه نمی تونی بگیری. داشتم میگفتم؛ جذابیت خدادایش با سلیقه ی عالیش خودش رو چندبرابر نشون میده. این دامن خوشگل هم سلیقه ی اونه.

مرد چشمانش را بازکرد. صدای نفس های تندش با ماسک اکسیژن کاملا به ریتم تند زن می آمد .

_ دیدی؟ حتی تو هم نمی تونی انکارش کنی. فقط هم بحث لباس نیست. لعنتی سلیقه ی غذاییش هم حرف نداره. طعم ناهاری که خوردیم هنوز زیر زبونمه. اصلا این بشر تو همه چی خوش سلیقه است .

زن همینطور که طول اتاق را قدم می زد با انگشتانش می شمرد.

_ موسیقی، فیلم، انتخاب مسیر پیاده روی و هرچیزی که فکرش رو کنی. حتی تو بغل و روبوسی هم شیوه ی خاص خودش رو داره. لب هاش رو کاملا روی گونه ات مماس میکنه و بعد ملایم و گرم فشارش میده.

مرد تنها می توانست با انگشت هایش تشک را ناخن بکشد، آن هم با شدتی که مورچه را هم نمی توانست جا به جا کند.

_ خلاصه چندساعتی که با هم بودیم انگار چندثانیه بود.

کنار مرد روی تخت نشست. دست مرد را در دست گرفت و آرام شروع به نوازشش کرد.

_ راستی از تو هم سراغ گرفت. بهش گفتم بعد از اون ماجرا، نتونستی تحمل کنی و خودت رو کشتی. قرار شد آخر هفته بریم سر قبرت. کلی باهام همدردی کرد. محکم بغلم کرد و بهم گفت میتونم همه جوره روش حساب کنم. میدونی؟ همه جوره!

زن با چشم هایی که برق می زد سوی چشمان مرد را گرفت. دو چشم مرد هم برق میزد منتهی از اشک جمع شده در چشمش بود. زن باردیگر صدایش را بلندکرد. مدت ها بود که دیگر صدایش نمی لرزید.

_ هر دومون می دونستیم اون قبر یک روزی پر میشه. 

صدایش را ملایم کرد:

_ و می دونم تو مشتاق تر از منی.

نگاهی به صورت کریه مرد انداخت. نعش اش را  سوی سقف برگرداند. رو پاهایش ایستاد، نگاهش را منعطف بدن بی حس کرد.

_ تو دیگه خوب نمیشی. اگه قرار بود بشی تو این مدت شده بودی. باید برای این کار ممنونم باشی.

با طمانینه ماسک را از صورت مرد برداشت. 

_ امیدوارم بدونی این کار رو برای خودت میکنم.

این تصمیم را مدت ها قبل گرفته بود اما هربار عقبش انداخته بود. برگشت ایدِن تمام چیزی بود که نیازش داشت.

روی صورت مرد خم شد ولب هایش را مثل روز اول محکم و آبدار بوسید.


چندماه از رهاکردن همه چیز میگذره. این روزها ثانیه ثانیه ی عمرم رو زندگی میکنم و این رو مدیون رها کردن همه چیزم.
معدل خوب، استعداد عالی، تعریف اساتید، ترس از شکست و هرچیزی که باعث میشه انسان ها مسیری رو طی کنند که جامعه و محیط بهشون القا یا حتی اجبار میکنه نتونست من رو فریب بده. تحصیلات آکادمیک رو کنار گذاشتم.
این روزها کتاب میخونم بدون اینکه امتحانی درکار باشه. طبیعت گردی میکنم. کار میکنم و به نظرم کار فکری جایگزین کار یدی نخواهد بود. و مهم تر از همه می نویسم.
نوشتن زندگی من رو به بالاترین حد از لذت می رسونه. یک منِ ذوابعاد و تشکیکی به من میده که میتونم از بالا به وقایع و انسان ها نگاه کنم و از بالاتر به منی که به این ها نگاه میکنه. از شادی لذت میبرم، از درد هم لذت میبرم، حتی از یک نواختی هم لذت میبرم.
حس منحصر به فردی که در اطرافیانم سراغ ندارم.
من شجاعت به خرج دادم و مسیر خودم رو تعریف کردم، مسیری که قابل درک برای اطرافیان نبوده و شاید نیست اما این روزها بیشتر از هر روزی مطمئنم که درست قدم برداشتم و همین انگیزه ی مضاعفی میشه برای تصمیمات خلاف جریان در آینده.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها